بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات بهار

شروع درس خوندن

پنجشنبه رفتیم خونه ی دوست بابا از مکه اومده بودن ما هم رفتیم زیارت قبولی شون یه دختر خوب دارن که شش ماه از من بزرگتره و سال دیگه می ره کلاس سوم اسمش یاسه کلی باهاش بازی کردم آخر سر هم دستش درد نکنه همه ی کتابای کلاس دومشو  آورد و بهم داد . از روز جمعه شروع کردم درس خوندن یاد آوری بنویسیم و یاد آوری ریاضی تکلیفای جمعه م بود امروز هم درس اول فارسی رو خوندم . ...
4 تير 1390

موهامو کوتاه کردم

دیروز غروب با مامانم رفتم آرایشگاه و موهامو کوتاه کردم . بابام می گفت باید موهاتو کوتاه کنی ولی مامانم راضی نبود . تصمیم گیری رو به عهده ی خودم گذاشتند و من هم تصمیم گرفتم موهامو کوتاه کنم چون هوا گرمه و اگر بریم مسافرت با موهای بلند اذیت می شم .                                                                       &n...
2 تير 1390

خبر خوب

دیروز فهمیدیم که دلارام دختر عمه ام تیز هوشان قبول شده خیلی خوشحال شدیم خیلی اضطراب داشت ولی قبول شد عصری هم رفتیم یه کادو برای دوست بابام خریدیم که امروز یا فردا بریم خونشون چون مکه بودند دوست بابا یه دختر داره همسن من به اسم یاس با مامان رفتیم برای اون هم یه کادو خریدیم اول مامانم می خواست بازی سیندرلا رو بخره ولی من بش گفتم پازل سفید برفی خیلی بهتره بیشتر به دردش می خوره پازل رو خریدیم بعد هم رفتیم چند تا لباس برای  باران خریدیم و اومدیم خونه یکی از لباسهایی که براش خریدیم روش نوشته 3-6 ماهه باران خیلی کوچولوه دیشب بابا جون اینا اومدن خونمون خوب بود خوش گذشت.
1 تير 1390

شنبه 21 خرداد

دیروز خیلی دیر از خواب بیدار شدیم تقریبا دیگه ظهر شده بود صبحانه خوردیم و یکم تلویزیون نگا کردم و بابا بازی کردم و عصر بود که ناهار خوردیم دوباره تلویزیون نگا کردم و بعد رفتیم خونه مامان جون اینا نازنین اینا هم بودن نازنین دختر عمومه دو سال بزرگتر منه . خیلی با هم بازی کردیم و نصفه شب ساعت 12:30 برگشتیم خونه.   امروز که از خواب بیدار شدیم صبحونه خوردیم و طبق معمول تلویزیون نگا کردم. ولی بعد از ناهار دو تا کتاب داستان برا مامانم خوندم کتاب "من یه درخته سیبم" و " حسنی شده بی دندون "یه جورایی مثل الان منه . فردا یادمون نره باران رو ببریم بهداشت آخه واکسن داره. ...
21 خرداد 1390

مهمونی

امشب قرار بود شام مهمون خاله فرشته اینا باشیم . قرار ما ساعت 9:30 در مجتمع تفریحی بهشت هویزه . تا حالا اونجا نرفته بودیم . دیدن جای جدید لذت بخشه. شب ساعت 9:15 از خونه زدیم بیرون طرفای ساعت 9:40 رسیدیم. خاله فرشته با عمو فواد و دختراش ساینا و نیروانا ( نیروانا نینیه , سه ماه و نیمه ) اونجا منتظر ما بودند (خاله فرشته دوست مامانمه ) بعد از سفارش شام و صرف شام با ساینا رفتیم بیرون تو محوطه یکم بازی کردیم و بزرگترا داخل با هم حرف می زدن.           بعدشم سوار ماشینامون شدیم و رفتیم جاده ساحلی کنار آب نشستیم   رفتیم طرف اسباب بازی ها بازی کردیم...
20 خرداد 1390

دندان لق

این روزا دردسر من شده این دندونای لقم سه تا دندون لق دارم (که یکیشون ممکنه امروز بیفته دست هر کی بش بخوره دهنم پر از خون میشه )سه تا هم از دندونام افتاده خیلی جالبه دندونای من داره مییفته دندونای باران داره در میاد.     دیشب رفتیم پارک خوب بود ولی زیاد خوش نگذشت چون هم همبازی نداشتم هم وسیله ی بازی نداشت فقط رفتیم شام خوردیمو اومدیم فکر کنم بیشتر به بزرگا خوش گذشت وباران که هر جا میریم فضولی می کنه همش می خواست بدوه ازمون دور بشه من می رفتم با دردسر می اوردمش. روز قبلشم که من حالم خوب نبود یعنی خوب بودم ها ولی از غروب به بعد سرم درد گرفت و اوردم بالا عصرش...
16 خرداد 1390

جشن تولد

روز جمعه آماده شدم که بابام منو ببره تولد سارینا                          وقتی رسیدم خونشون دیدم بیشتر دوستام اومده بودن فقط سه نفر نیومده بودن کوثر , مهدیه و مشکات خلاصه خیلی خونشون شلوغ شده بود ما هم خیلی خوشحال بودیم که بعد از دو هفته همدیگه رو دیدیم بعد از تولد می خواستم با بابام تماس بگیرم که بیاد دنبالم ولی سارینا نذاشت گفت یکم با هم بازی کنیم بعد برو خونتون من هم قبول کردم و رفتیم تو اتاقش با هم بازی کردیم. بعد زنگ زدم به بابام با مامانم و باران اومدن دنبالم و رفتیم خونه ی عمو م...
1 خرداد 1390

اولین شعر مهد کودک

من از هشت ماهگی به مهد کودک رفتم . سه سال پیش مادر جون و خاله ها بودم ( مادر جون در مدرسه ی مامان در یکی از کلاسها که اونو تبدیل به یه مهد کودک کرده بودن مارو نگه می داشت و مامان زنگای تفریح می اومد پیشم)اونجا فقط بچه ها رو نگهداری می کردن و آموزشی نبود بعدا که بزرگتر شدم مامان منو برد مهد کودک والفجر و سه سال هم اونجا بودم (پیش دبستانیموهم اونجا بودم)اولین شعری که تو مهد کودک به ما یاد دادند شعرخرگوشه بودوقتی رسیدم خونه داشتم شعرو برا خودم آروم می خوندم مامان که شنید خیلی خیلی خوشحال شد و بعد شعرو کامل براش خوندم: آی خرگوشه آی خرگوشه          ...
30 ارديبهشت 1390